وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

گاهی حقیقت هایی را مینویسم که گفته نمیشود! و بیشتر اوقات روزانه های این روز های خودم را مینویسم :)

*رفقا کسی موظف نظر دادن اجباری نیست ! راحت باشید :)

می توانم با قاطعیت بگویم نصف نصف بیشتر ما آدم ها کسانی هستیم که از احساسات رویایی مان حرف میزنم ولی بحث عمل که میرسد کیلومتر ها دور میشویم ! فکر کن داشتن کسی را آرزو میکنیم ولی برای داشتنش نمی جنگیم .. در واقعیت داشتنش را برای خود حرام میدانیم , چرا ؟ چون نمی شود , چون فلانی به من نمی خورد ولی در رویا چرا .. در رویا من با او خوشبخت میشوم .. ما ادم های عجیبی هستیم که خودمان هم خودمان را نمی شناسیم ..

*بعضی نوشته ها عجیب بوی دروغ میدهند ..

۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۶
ر. نــون

فکر کن پاییز باشد , باران باشد . سرما باشد و تو نباشی , لعنت به تمام این ها .. لعنت 

۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
ر. نــون

وقتی به بابا می گویی برود برای تو کتاب بگیر و او می گوید" باشد رفتم انقلاب بهت زنگ میزنم بگو چه کتابی می خوای؟ "و تو هی ذوق میکنی هی ذوق میکنی که بابا 1000 کیلومتر را می کوبد میرود تهران برای کارهایش ولی چون نمی خواهد دل دخترک ـ ش را بشکند بعد از اتمام کارهایش برای وقت می گذارد و  به دخترک ـش می گوید چه می خواهی برایت بگیرم ؟ میرود یک کتاب فروشی و زنگ مییزند " چه کتابی می خواستی؟" و تو هی ذوق میکنی هی لبخند روی لبت گشاد تر می شود می گویی " یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی " که بابا می گوید اینجا ندارد و تو ذوقت کور میشود و فکر میکنی دیگر تمام شده ..ولی بعد بابا زنگ میزند که برایت ان کتاب را گرفتم و تو بازم هی ذوق میکنی هی بشکن میزنی و ادای این خارجکی ها  وقتی از شادی میرقصند را در می آوری و مامان فکر میکند تو خیلی دیوانه ای!

* بابا جان قربان لبخند هایت :))

۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۷
ر. نــون

شعری خواند :

* " لبانت قند مصری ، گونه هایت سیب لبنان را                   روایت می کند چشمانت٬ آهوی خراسان را

من از هر جای دنیا ، هر که هستم٬ عاشقت هستم              به مِهرت بسته ام دل را ، به دستت داده ام جان را "

و من بی خبر از همه عاشق آن صدای بَم مردانه اش شدم .. روی هر کلمه اش من غرق بودم در خیالی و او گمان نبرد من دخترکی غرق شده در رویاهای اخر شب بودم ..

 

*سید محمدضیاء قاسمی (شاعری افغان)

۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۵
ر. نــون

داشتن تو یک جور خیال است ! مثل نی که گل دادنش خیال است!

۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۳
ر. نــون

۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
ر. نــون

به بابا گفتم برایم یک قاب موبایل بگیر ,گفت تو که هنوز موبایل نخریدی ؟ گفتم وقتی برایم یک قاب می گیری من امیدوارم می شوم که همان موبایل را بخرم , بابا خندید و گفت یادم بنداز که برایت بگیرم :)

*خودت میدانی که جانان جانی؟!

۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۹
ر. نــون

۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۰
ر. نــون

باید یک فکر اساسی کرد , یعنی چه که هر روز می آیی و در خیالم رویا می بافی و من را میپیچی در رویای گرم خیال خود ؟ یعنی چه که این روزهایم دارد با خیال تو میگذرد و به زمان به این لحظات ارزشمند دقتی نمی کنم؟ مگر قرارمان این نبود که دو سال دیگر در مرداد ماه همدیگر را ببینیم؟

* نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم , میم - الف داشت از کسی که دوستش دارد حرف میزد از اینکه طرف به او قول داده بود که می خواهد همشهری آنان بشود و این را دو سال پیش به او قول داده بود و الان ان را براورده کرده است . نشسته بودیم و او داشت از اینکه برای دیدنش لحظه شماری می کرد حرف میزد . و من ؟ من چه؟ از چه چیزی حرف میزدم؟ از اینکه شاید اگر لطفی بشود عنایتی بشود تو را دو سال دیگر ببینم؟ نمی دانم ولی احساس کردم بدنم سست شده است , احساس کردم می خواهم به پشت بیفتم و این را به میم - الف گفتم ولی او لبخند زد , لبخند زد از سر اینکه فکر می کرد دروغ میگویم و تو میدانستی چرا حال من اینطور شد .کاش میدانستم این انتظار مفید است ..

 

** فاضل نظری 

۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۴
ر. نــون

 
The Heirs-2013 / Episode 06 *
 

 

۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
ر. نــون