وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

گاهی حقیقت هایی را مینویسم که گفته نمیشود! و بیشتر اوقات روزانه های این روز های خودم را مینویسم :)

*رفقا کسی موظف نظر دادن اجباری نیست ! راحت باشید :)

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احساسات غیر عاقلانه» ثبت شده است

آدم عاشقانه ها را که مینویسید باید حواسش به این باشد کسی از خودی ها نیاید اینجا و حال زارش را ببیند! باید حواسش باشد کسی نیاید اینجا و بفهمد خنده هایش دروغکی بوده ..باید حواسش باشد کسی نفهمد مرداد ماه شب را تا سحر نشسته گریه کرده ..باید حواسش باشد کسی نفهمد وقتی همه فکر می کردند جاده را نگاه میکند او کسی را دید میزده ..باید حواسش باشد خیلی چیز های دیگر را کسی نفهمد و گرنه کارش تمام است ! وگرنه همه شروع میکنند به نصیحت به کاسه ی داغ تر از آش به پند و اندرز و هزار کوفت و زهر مار دیگر که گوش طرف پر شده از این ها ..باید محتاط بود ..محتاط تر از همیشه 

۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۹
ر. نــون

نباشی کسی نمی آید یقه ات را بگیرد که چرا نیستی؟ که دلتنگت شده و نبودنت دارد او را زجر میدهد . من همیشه ی خدا جز آن دسته بودم که نبودنم هیچ حسی در دیگران ایجاد نکرده و خب نمی دانم این خوب است یا نه ..

*حوصله ی نوشتن ندارم اما ایده برای نوشتن زیاد دارم و خب به جایش وقت ندارم ! 

۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۱
ر. نــون

به نگاهش ایمان داشتم وقتی که هیچ ردی از چشم هایش در اطراف من پیدا نمی شود ..

۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۸
ر. نــون

فکر کن پاییز باشد , باران باشد . سرما باشد و تو نباشی , لعنت به تمام این ها .. لعنت 

۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
ر. نــون

داشتن تو یک جور خیال است ! مثل نی که گل دادنش خیال است!

۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۳
ر. نــون

باید یک فکر اساسی کرد , یعنی چه که هر روز می آیی و در خیالم رویا می بافی و من را میپیچی در رویای گرم خیال خود ؟ یعنی چه که این روزهایم دارد با خیال تو میگذرد و به زمان به این لحظات ارزشمند دقتی نمی کنم؟ مگر قرارمان این نبود که دو سال دیگر در مرداد ماه همدیگر را ببینیم؟

* نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم , میم - الف داشت از کسی که دوستش دارد حرف میزد از اینکه طرف به او قول داده بود که می خواهد همشهری آنان بشود و این را دو سال پیش به او قول داده بود و الان ان را براورده کرده است . نشسته بودیم و او داشت از اینکه برای دیدنش لحظه شماری می کرد حرف میزد . و من ؟ من چه؟ از چه چیزی حرف میزدم؟ از اینکه شاید اگر لطفی بشود عنایتی بشود تو را دو سال دیگر ببینم؟ نمی دانم ولی احساس کردم بدنم سست شده است , احساس کردم می خواهم به پشت بیفتم و این را به میم - الف گفتم ولی او لبخند زد , لبخند زد از سر اینکه فکر می کرد دروغ میگویم و تو میدانستی چرا حال من اینطور شد .کاش میدانستم این انتظار مفید است ..

 

** فاضل نظری 

۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۴
ر. نــون
دلم می خواهد بنویسم هی بنویسم و هی در وبلاگم پست بزارم ولی می دانید نمی شود .. نمی شود , همین!
۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۰
ر. نــون
قبل تر ها شاد بودم چون می دانی .. ام , آسمان من و تو یکی بود , ولی الان چه ؟ 
الان هم باید شاد باشم چون آسمان من و تو دیگر یکی نیست؟

۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
ر. نــون