وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

گاهی حقیقت هایی را مینویسم که گفته نمیشود! و بیشتر اوقات روزانه های این روز های خودم را مینویسم :)

*رفقا کسی موظف نظر دادن اجباری نیست ! راحت باشید :)

قربان لبخند هایت :)

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ

وقتی به بابا می گویی برود برای تو کتاب بگیر و او می گوید" باشد رفتم انقلاب بهت زنگ میزنم بگو چه کتابی می خوای؟ "و تو هی ذوق میکنی هی ذوق میکنی که بابا 1000 کیلومتر را می کوبد میرود تهران برای کارهایش ولی چون نمی خواهد دل دخترک ـ ش را بشکند بعد از اتمام کارهایش برای وقت می گذارد و  به دخترک ـش می گوید چه می خواهی برایت بگیرم ؟ میرود یک کتاب فروشی و زنگ مییزند " چه کتابی می خواستی؟" و تو هی ذوق میکنی هی لبخند روی لبت گشاد تر می شود می گویی " یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی " که بابا می گوید اینجا ندارد و تو ذوقت کور میشود و فکر میکنی دیگر تمام شده ..ولی بعد بابا زنگ میزند که برایت ان کتاب را گرفتم و تو بازم هی ذوق میکنی هی بشکن میزنی و ادای این خارجکی ها  وقتی از شادی میرقصند را در می آوری و مامان فکر میکند تو خیلی دیوانه ای!

* بابا جان قربان لبخند هایت :))

۹۴/۰۷/۱۴