وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

گاهی حقیقت هایی را مینویسم که گفته نمیشود! و بیشتر اوقات روزانه های این روز های خودم را مینویسم :)

*رفقا کسی موظف نظر دادن اجباری نیست ! راحت باشید :)

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه ها» ثبت شده است

ممنونم ازتون به خاطر دعا هاتون :)) 

تقریبا از جایی آمده بود که با ما 100 کیلومتر فاصله داشت .دخترکی جالبی بود یعنی یک جورایی بود نحوه ی حرف زدنش آرام بریده و کشیده بود . یعنی موقع حرف زدن کمی صبر میکرد حرفش را میکشید و آرام آرام حرف میزد . ساعات اول بود , من ناراحت شده بودم از یک اتفاقی , در فکر بودم ساکت و آرام که دیدم دستی امد و به طرف من . نگاه کردم به رد دست دخترک تازه وارد بود , نگاهم کرد و گفت:" انگار ناراحتی صورتت یه جوریه غمگینه مثل افسرده ها! " نگاهش کردم با چشم های گرد و بعد ادامه داد "وقتی میخندی انگار نه انگار که خندیدی صورتت همون قیافه ی ناراحت رو نشون میده " برای اولین بار بود که احساس کردم کسی توانسته ذهن من را بخواند . قبل تر ها یک بار که جلوی ایینه بودم و لبخند زدم به صورت نگاه کردم چشم های اثری از خنده را نشان نمی دادند و انگار یک بغضی پشت این چشم ها پنهان شده بود. تا به الان کسی نتوانسته بفهمد که خنده های من هیچ وقت حالت واقعی ندارند..

*اهان یادم آمد یک بار دیگر هم وسط قهقهه زدنم زیبا گفته بود" که چرا وقتی می خندی انگار الکی میخندی؟ " با اینکه موقع خندیدم دهنم زاویه 180 درجه باز می کند و صورتم محو میشود از خنده ولی چشم هایم انگار که چیز دیگری می گویند ..

۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵
ر. نــون

امسال محرم خیلی زود و آمد و دارد خیلی زود میرود . من روضه های دهه ی اول محرم را خیلی دوست دارم اصلا بیشترین دلیلم برای رفتن به هیئت , روضه است . دیشب وقتی روضه ی علی اکبر (ع) را خواندند اگر آن جمعیت آنجا نبود آنقدر فریاد میزدم آنقدر شیون میکردم آنقدر زاری میکردم که دیگر برای نایی نماند .. ولی خب ما ادم های باید یک جاهایی خودمان را بگیریم برای نترکیدن و من خودم را گرفتم که سال ها بعد محرم های بعد آن وقت خودم را آزاد کنم و ان وقت این حجم درد را آزاد کنم ..

۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۹
ر. نــون

اینکه تمام روز جمعه را گذاشتم که زیست بخوانم و لای کتاب دیگری به جز ان را باز نکرده ام به کنار , اینکه صبح ساعت 6:45 بیدار شدم و 7:30 تا ساعت 10 خورده ای شیمی خواندم که اصلا بدون فایده بود چون استرس تمام نکردن این درس را داشتم هیچی نخواندم یعنی مبحث جدید را نخواندم به کنار !اینکه ساعت حدودا 11 رفتیم خانه ی مادربزرگ "پدری" که برای نهار ما و همه ی عمو ها را به صرف کله پاچه دعوت کرده بود باز هم به کنار ..! رفتم مدرسه حداقل انتظارم این بود که سین را بگویم بیاد در زنگ اول که ورزش است برایم اندکی شیمی بگوید که فهمیدم زنگ ها را جابه جا کرده اند و زنگ شیمی به جای دوم شده زنگ اول ! خب اینکه معلم آمده و به هیچ صراطی مستقیم نیست که بیاید و لطف کند و امتحان نگیرد به کنار! حالا تمام این ها و حتی اینکه امتحان را افتضاح تمام داده ام باز هم به کنار ! اما مشکل اینجا بود که زیست چرا کاری نکرد و امتحان امروز را پاس داد به فردا؟ هوم؟ زیست را کجای دلم بگذارم ؟ نمی توانم به این آخری بگویم " به کنار "

*هفته ای که اولین روزش اینگونه شروع شود ! خدا به خیر بگذراند !

۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۳
ر. نــون