وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

گاهی حقیقت هایی را مینویسم که گفته نمیشود! و بیشتر اوقات روزانه های این روز های خودم را مینویسم :)

*رفقا کسی موظف نظر دادن اجباری نیست ! راحت باشید :)

داشت از روزهای پاییز وقتی که خیابان لباس زرد ِ نارنجی به تن کرده بود صحبت میکرد بعد وسط حرف هایش یک لبخند کوچک زد و من فکر کردم کاش آن لحظه من مالک تمام تو بودم , بعدش خیره شدم به لب هایت و تو دست هایت را آوردی بالا رد چشم هایم را با دستت دنبال کردی . دستت را بردی بالا روی چشم هایت گذاشتی و گفتی " این دو تا چشم کسی رو جز تو نمیبینه " و بعد باز به لب هایت خیره شدم  , تو خوب میدانستی من منتظر بودم این کلمات را به روایت لب هایت بشنوم ! اینبار لب هایت را نزدیک گوش هایم اوردی " تو مالک منی , من مالک تو ام "


* فکر کنید بدون هیچ مخاطب خاصی برای میم نوشته شده ..

۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۲
ر. نــون

* دیشب وقتی چشم هایم را می بستم وقتی که پلک هایم سعی میکردند باز شوند من داشتم به تو فکر میکردم .

۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
ر. نــون
چند وقت پیش نشستم وحساب کردم که اگر تا چند سال پول هایم را پس انداز کنم و خرده خرده جمع کنم و حواسم به جیب مبارک باشد می توانم تا دو تابستان بعدی یک دوربین بگیرم . پدرم  آدم مهربانی است خیلی مهربان , ولی او می ترسد از این که من یک دختر راحت طلب , یک دختر ولخرج , یک دختر لوس بشم . یادم می اید هر چیزی را که از خواستم برایم فراهم کرده است ولی با تاخیر . حالا چرا تاخیر؟ چون بابا فکر می کند اگر من هر چیزی از او بخواهم و او فورا برای من فراهم کند سطح توقع من بالا می رود برای همین است که سعی می کند نیاز ها را برآورده کند ولی با تاخیر . قبل تر ها از این رفتار بابا ناراضی بودم ولی الان کم کم دارم معنی این رفتارش را می فهم . وقتی من برای داشتن چیزی انتظار میکشم قدر آن را بهتر می دانم برای همین می خواهم انتظار بکشم برای خریدن یک دوربین که بعدا قدرش را خیلی خوب بدانم ..

* می دانم حرف هایم بیشتر به یک دخترک دبستانی شباهت دارد ولی نیاز بود بنویسم برای خودم ..
۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
ر. نــون
دلم می خواهد بنویسم هی بنویسم و هی در وبلاگم پست بزارم ولی می دانید نمی شود .. نمی شود , همین!
۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۰
ر. نــون


The Heirs-2013 / Episode 06 *

۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
ر. نــون

۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
ر. نــون
امروز به تو هشدار دادم که دیگر وسط درس خواندنم نیایی و من را به درون رویا ها نبری ولی تو اعتنا نکردی و آمدی . وقتی داشتم با بغض از اهدافم برای تو حرف میزدم ویکهو احساس کردم دارد گریه ام میگیرد تو باز هم اعتنا نکردی و ماندی . وقتی مادر من را برای ناهار صدا زد و من رفتم تو باز هم از خیال من بیرون نیامدی . قبل تر از وقتی که مامان من را صدا بزند من گریه کردم بدون اینکه احساس کنم یا قصد گریه کردن داشته باشم گریه کردم و تو ..تمام این ها تقصیر تو بود , این ها را می دانی؟!


* عیدتون مبارک :)
۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۶
ر. نــون

کاش پله ای رو آسمان وجود داشت ..کاش میشد تو را با تمام عظمتت در آغوش میگرفتم ..


۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۸
ر. نــون

 مانند قبل می خواهم نظرات را ببندم :) درست است که خانه را عوض کردم ولی هنوز همان حال و هوا را دارم :)

۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
ر. نــون
قبل تر ها شاد بودم چون می دانی .. ام , آسمان من و تو یکی بود , ولی الان چه ؟ 
الان هم باید شاد باشم چون آسمان من و تو دیگر یکی نیست؟

۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
ر. نــون