وقتی فکر میکنی منحنی روی لبت الکی ـه!
ممنونم ازتون به خاطر دعا هاتون :))
تقریبا از جایی آمده بود که با ما 100 کیلومتر فاصله داشت .دخترکی جالبی بود یعنی یک جورایی بود نحوه ی حرف زدنش آرام بریده و کشیده بود . یعنی موقع حرف زدن کمی صبر میکرد حرفش را میکشید و آرام آرام حرف میزد . ساعات اول بود , من ناراحت شده بودم از یک اتفاقی , در فکر بودم ساکت و آرام که دیدم دستی امد و به طرف من . نگاه کردم به رد دست دخترک تازه وارد بود , نگاهم کرد و گفت:" انگار ناراحتی صورتت یه جوریه غمگینه مثل افسرده ها! " نگاهش کردم با چشم های گرد و بعد ادامه داد "وقتی میخندی انگار نه انگار که خندیدی صورتت همون قیافه ی ناراحت رو نشون میده " برای اولین بار بود که احساس کردم کسی توانسته ذهن من را بخواند . قبل تر ها یک بار که جلوی ایینه بودم و لبخند زدم به صورت نگاه کردم چشم های اثری از خنده را نشان نمی دادند و انگار یک بغضی پشت این چشم ها پنهان شده بود. تا به الان کسی نتوانسته بفهمد که خنده های من هیچ وقت حالت واقعی ندارند..
*اهان یادم آمد یک بار دیگر هم وسط قهقهه زدنم زیبا گفته بود" که چرا وقتی می خندی انگار الکی میخندی؟ " با اینکه موقع خندیدم دهنم زاویه 180 درجه باز می کند و صورتم محو میشود از خنده ولی چشم هایم انگار که چیز دیگری می گویند ..