وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

وقتی صدای نوشته ها بلند میشود ..

گاهی حقیقت هایی را مینویسم که گفته نمیشود! و بیشتر اوقات روزانه های این روز های خودم را مینویسم :)

*رفقا کسی موظف نظر دادن اجباری نیست ! راحت باشید :)

رفقا برگشتم به خانه ام ..بالاخره جرئت پیدا کردم برگردم به خانه بدون هیچ ترس و وحشتی! اگه خواستین در اینجا هستم ..

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
ر. نــون

فکر کن دلت پر شده داردی گریه میکنه ناله میکنی از خدا شکایت میکنی بعدش آرام آرام صدای باران را میشنوی میروی دم در تراس مینشینی به باران نگاه میکنی در عین اینکه حالت بد است آسمان غرش میکند خیلی بزرگ خیلی خیلی بزرگ آنقدر که تو میترسی فکر میکنی خدا از دست تو و گله هایت عصابانی شده و دارد سرت فریاد میکشد میترسی با تمام سرعت میروی پایین چراغ ها را خاموش میکنی بعدش میروی دم در.  آسمان که روشن میشود فوری میدوی داخل بعد از چند ثانیه رعد و برق که زده شد دوباره می آیی و به این باران زیبا نگاه میکنی ..

۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۱
ر. نــون

ممنونم ازتون به خاطر دعا هاتون :)) 

تقریبا از جایی آمده بود که با ما 100 کیلومتر فاصله داشت .دخترکی جالبی بود یعنی یک جورایی بود نحوه ی حرف زدنش آرام بریده و کشیده بود . یعنی موقع حرف زدن کمی صبر میکرد حرفش را میکشید و آرام آرام حرف میزد . ساعات اول بود , من ناراحت شده بودم از یک اتفاقی , در فکر بودم ساکت و آرام که دیدم دستی امد و به طرف من . نگاه کردم به رد دست دخترک تازه وارد بود , نگاهم کرد و گفت:" انگار ناراحتی صورتت یه جوریه غمگینه مثل افسرده ها! " نگاهش کردم با چشم های گرد و بعد ادامه داد "وقتی میخندی انگار نه انگار که خندیدی صورتت همون قیافه ی ناراحت رو نشون میده " برای اولین بار بود که احساس کردم کسی توانسته ذهن من را بخواند . قبل تر ها یک بار که جلوی ایینه بودم و لبخند زدم به صورت نگاه کردم چشم های اثری از خنده را نشان نمی دادند و انگار یک بغضی پشت این چشم ها پنهان شده بود. تا به الان کسی نتوانسته بفهمد که خنده های من هیچ وقت حالت واقعی ندارند..

*اهان یادم آمد یک بار دیگر هم وسط قهقهه زدنم زیبا گفته بود" که چرا وقتی می خندی انگار الکی میخندی؟ " با اینکه موقع خندیدم دهنم زاویه 180 درجه باز می کند و صورتم محو میشود از خنده ولی چشم هایم انگار که چیز دیگری می گویند ..

۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵
ر. نــون
نا امید شدن از هرچیزی حتی چیزهای کوچک هم خیلی سخت است . من نا امید شدم از خیلی چیز های کوچولو که دارند کم کم جمع میشوند و فکر کنم قرار است یک سیل بشوند و من را غرق کنند ..
می شود برایم دعا کنید ؟
۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۵
ر. نــون
خواستم بگویم اینجا دارد باران میبارد و من سرما خورده ام ..به نظرتون زیادی خوش به حالم نشده است؟

*خدایا شکرت
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۸
ر. نــون

بعضی از آدم ها منطق مسخره ای دارند ,طبق منطق آنها کسی جز آنها دانای کل نیست و هیچ حرفی جز حرف ان ها درست نیست! اینکه یک بنده خدایی می آید و بنده را نصیحت میکند و به باد حرف میگیرد مرا که نظرات را باز کنم چرا چون بسته شدن نظرات راه نفس او را گرفته چرا چون مرض خودنمایی دارم از نظر ایشان چرا چون فکر میکند نظرات شما برایم مهم نیست چرا چون فکر میکند او یک انسان منطقی و با عقل است و من یک احمق .گفتم فضای مجازی برای همه محدودیت های خیلی خاصی را تعیین نکرده یعنی چیزی به اسم اینکه نباید در این فضای کوچک از عالم مجازی به صورت خودی بنویسم یعنی اینکه نباید نظرات را ببندم وجود ندارد. اینکه من اینجا چرا مینویسم و چرا نظرات را بسته ام یک چیز شخصی است . من وقتی ندارم که برای دیگران باشم , وقت من برای خودم هم کم است , من نمی توانم بنویسم برای اینکه کسی بپسندد و آخر سر با یک لایک کردن من را دلگرم کند. نمی توانم ..

* به جز آن مخاطب خاص این متن منظورم هیچ کس نیست .

۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۶
ر. نــون

آدم عاشقانه ها را که مینویسید باید حواسش به این باشد کسی از خودی ها نیاید اینجا و حال زارش را ببیند! باید حواسش باشد کسی نیاید اینجا و بفهمد خنده هایش دروغکی بوده ..باید حواسش باشد کسی نفهمد مرداد ماه شب را تا سحر نشسته گریه کرده ..باید حواسش باشد کسی نفهمد وقتی همه فکر می کردند جاده را نگاه میکند او کسی را دید میزده ..باید حواسش باشد خیلی چیز های دیگر را کسی نفهمد و گرنه کارش تمام است ! وگرنه همه شروع میکنند به نصیحت به کاسه ی داغ تر از آش به پند و اندرز و هزار کوفت و زهر مار دیگر که گوش طرف پر شده از این ها ..باید محتاط بود ..محتاط تر از همیشه 

۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۹
ر. نــون

الان دارم آلما را درک میکنم که چرا نظرات وبلاگش را بسته است ..!

۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۶
ر. نــون